کد مطلب:292453 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:155

حکایت شصتم: ملاّ زین العابدین سلماسی

عالم عامل، دارای مذهب كامل، میرزا اسماعیل سلماسی كه اهل صدق و صلاح است و سالها است كه در روضه مقدسه كاظمین(ع) امام جماعت است و مورد قبول خاصّ و عامّ و علمای اعلام است گفت: پدرم، آخوند زین العابدین سلماسی (كه از علمای بزرگ و صاحب كرامات و محرم اسرار علامه طباطبایی، بحر العلوم بود و متولی ساختن قلعه سامره با برادرم میرزا محمد باقر كه از لحاظ سنّ از من بزرگتر بود.) برایم می گفت: چون این حكایت مربوط به پنجاه سال قبل از این بود، من دچار تردید شدم و او نیز از پدرش نقل كرد كه فرمود از جمله كرامت های آشكار ائمه ی طاهرین: در سرّ من رأی در اواخر ماه دوازدهم یا اوایل ماه سیزدهم این است كه: مردی از عجم در تابستان كه هوا به شدّت گرم بود به زیارت عسكریین(ع) مشرف شد و قصد زیارت كرد و آن زمانی بود كه كلیددار وسط روز در رواق مهیّای خوابیدن بود و درهای حرم مطهر بسته بود و درِ رواق در نزدیكی پنجره ی غربی بود كه از رواق به طرف صحن باز می شد.

وقتی صدای پای زائران را شنید در را باز كرد و خواست كه برای آن شخص زیارت بخواند. آن زائر به او گفت: این یك اشرفی را بگیر و مرا به حال خود بگذار كه می خواهم با توجّه و حضور قلب زیارتی بخوانم.

كلیددار قبول نكرد و گفت: روال كار را به هم نمی زنم. آنگاه اشرفی دوّم و سوّم را به او داد، امّا نپذیرفت و وقتی زیادی اشرفیها را دید بیشتر طمع كرد و اشرفیها را پس داد.

و آن زائر رو به حرم شریف كرد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم فدای شما باد! قصد داشتم شما را با خضوع و خشوع زیارت كنم و شما شاهد هستید كه او مانع شد. سپس كلیددار او را بیرون كرد و به گمان آنكه آن شخص به سوی او بر می گردد و هر چه می تواند به او می دهد در را بست و رفت به طرف شرقی رواق كه از آن طرف به طرف غربی رواق برگردد.

وقتی به ركن اول كه از آنجا باید به طرف پنجره ها منحرف شود رسید دید سه نفر به طرف او می آیند و هر سه نفر در یك صف بودند به غیر از یكی از آنها كه كمی جلوتر از كسی كه در كنار او بود حركت می كرد و همچنین به حساب سن، دوّمی از سوّمی و سوّمی از همه كوچكتر بود و در دست او قطعه نیزه ای بود كه سرش پیكان داشت. وقتی كلیددار آنها را دید حیران شد. صاحب نیزه در حالی كه سرشار از خشم و غضب بود متوجه او شد. در حالیكه چشمانش از شدّت خشم سرخ شده بود نیزه خود را به قصد زدن حركت داد و فرمود: ای ملعون پسر ملعون! مگر این فرد به خانه تو یا به زیارت تو آمده بود كه تو مانع او شدی؟ آنگاه كسی كه از همه بزرگتر بود رو به او كرد و با دست خویش اشاره كرد و مانع شد و فرمود: «همسایه ی تو است با همسایه ی خود مدارا كن.» آنگاه صاحب نیزه دست نگه داشت دوباره به خشم آمد و نیزه را حركت داد و همان حرف اوّل را دوباره تكرار فرمود. او كه بزرگتر بود باز اشاره نمود و جلوگیری كرد و در مرتبه سوم باز آتش خشمش شعله ور شد و نیزه را حركت داد و آن شخص متوجه چیزی نشد. غش كرد و بر زمین افتاد و به هوش نیامد مگر در روز دوّم یا سوّم آن هم در خانه خودش. وقتی شب خویشان و دوستانش آمدند درِ رواق را كه از پشت بسته بود باز كردند و او را بیهوش دیدند و به خانه اش بردند. پس از دو روز كه به حال آمد نزدیكانش در اطراف او گریه می كردند و او آنچه كه بین خودش و آن زائر و آن سه نفر پیش آمده بود برای آنها تعریف كرد و فریاد زد: به من آب بدهید كه سوختم و هلاك شدم. پس آنها مشغول ریختن آب بر روی او شدند و او فریاد می كرد تا آنكه پهلوی او را باز كردند. دیدند كه به اندازه یك درهمی از آن سیاه شده و او می گفت: صاحب آن قطعه مرا با نیزه خود زد. نزدیكان او، آن شخص را به بغداد نزد پزشكان بردند و همه از درمان او عاجز و ناتوان بودند به همین دلیل او را به بصره بردند چون در آنجا طبیب فرنگی بسیار معروفی بود. وقتی او را به آن پزشك نشان دادند او نبضش را گرفت، بسیار تعجب كرد. زیرا كه در او چیزی كه بخواهد بدی حال او را نشان دهد و یا ورم و ریشه ای را كه باعث شود آن نقطه از بدنش سیاه شود ندید. پس طبیب گفت: فكر می كنم این فرد به بعضی از اولیای خداوند بی ادبی كرده كه خداوند به آن دلیل او را به این درد دچار نموده است.

وقتی از درمان او مأیوس شدند او را به بغداد برگرداندند و او در بغداد یا در راه بغداد فوت كرد و نام او حسان بود.